کتاب «هنر ظریف بیخیالی» نوشتهی «مارک منسون» در سال 2016 منتشر شد. این کتاب با محوریت رنجهای انسان در عصر حاضر به نگارش درآمده و نویسندهی آن انسانها را به اهمیت ندادن و بیخیال بودن نسبت به مسائل و موضوعاتی که تأثیر مهمی در زندگی ندارند، دعوت کرده است. باید توجه داشت در این اثر «مارک منسون» بیخیالی و بیتوجهی را تشویق نمیکند بلکه او معتقد است انسان زمان و انرژی محدودی دارد پس باید بتواند تنها به مسائل جدی و اولویتها توجه کند. زندگی در دنیای جدید باکارهای جزئی که سودی برای اهداف اصلی ندارند گره خورده است درحالیکه زیستن به معنای واقعی رهایی از هر نوع وابستگی از مسائل ریز و نامربوط است. ارزش و قیمت زندگی به اهمیت و تلاش برای اولویتهای آن است نه توجه به مسائل بیهوده.
دنیای امروز از انسان توقعات مثبت غیرواقعی دارد، از آنها انتظار دارد هم بتوانند نویسندهی خوبی باشند، هم در جلسات بهخوبی سخنرانی کنند و هم برای مهمانی شام خوب بپوشند و از آرزوها و اهدافشان سخن بگویند. سالمتر، باهوشتر، پولدارتر و هزاران توقع دیگر که از انسان میرود تنها باعث میشود آدمها در گردونهای ناتمام گرفتار شوند و هر روز برای چیزی که نیستند تلاش کنند. کتاب «هنر ظریف بیخیالی» پس از انتشار به یکی از کتابهای پرفروش آن سال تبدیل شد و به چندین زبان ترجمه شد. این اثر جزو لیست پرفروشهای نیویورکتایمز قرار گرفته و تا سال 2019 بیش از سه میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. این کتاب با نگاهی جدید زندگی انسان را کنکاش کرده است و دستوری جدید به او میدهد.
«مارك مانسون» هر یک از فصلهای کتاب «هنر ظریف بیخیالی» را با داستان واقعی از یکی از چهرههای شناخته شده آغاز میکند. برای مثال او فصل اول کتاب را با داستان زندگی «چارلز بوکفسکی» و چگونگی نویسنده و معروف شدن او آغاز میکند. «منسون» با رویکردی جدید زندگی افراد گوناگون را کنکاش کرده است و تحلیلی جدید ارائه میدهد. این کتاب با زبانی ساده و روان نوشته شده است و مناسب افرادی است که به دنبال توسعهی شخصی خودشان هستند. این کتاب جزو دستهی آثار خودیار طبقهبندی شده است و میتواند در برخی از مشکلات امروزه به افراد کمک کند. این کتاب شامل 9 فصل اصلی است که عبارتاند از:
احساسات، تنها برای یک هدف ایجاد شدهاند: اینکه به ما کمک کنند که در زنده ماندن و تولیدمثل، کمی بهتر عمل کنیم؛ همین. احساسات، مکانیسمهای بازخوردی هستند که به ما میگویند چه چیزی برای ما خوب یا بد است (نه بیشتر و نه کمتر).
همانگونه که لمس کردن یک اجاق داغ به شما میآموزد که دیگر به آن دست نزنید، ناراحتی ناشی از تنهایی نیز به شما میآموزد که کارهایی را که باعث میشود احساس تنهایی کنید، انجام ندهید. احساسات، علائمی زیستی هستند که برای هدایت شما به مسیر تغییرات سودمند طراحی شدهاند.
هدف من این نیست که بحران میانسالی شما را نادیده بگیرم یا بخواهم دزدیده شدن دوچرخهی شما در هشتسالگی را که هنوز فراموش نکردهاید، مسخره کنم؛ اما وقتی احساس بدی پیدا میکنید، برای این است که مغز شما میگوید مشکلی وجود دارد که هنوز حلنشده باقیمانده است. به بیان دیگر، احساسات منفی، ندای عمل کردن هستند. وقتی چنین احساسی دارید، علت آن این است که انتظار میرود شما کاری بکنید. از طرف دیگر، احساسات مثبت، پاداش عمل مناسب هستند. وقتی چنین احساساتی را تجربه میکنید، زندگی، ساده به نظر میرسد و کاری برای انجام دادن باقی نمیماند جز اينکه از اين احساسات لذت ببرید. سپس مثل بقیهی مسائل، احساسات مثبت نیز از بین میروند؛ زیرا باز سروکلهی مشکلات دیگر پیدا میشود.
احساسات، بخشی از معادلهی زندگی ما هستند؛ اما همهی معادله نیستند. صرفاً چون چیزی حس خوبی دارد، به معنای خوب بودن آن نیست، و همچنین صرف اینکه چیزی حس بدی دارد هم به معنای بد بودن آن نیست. احساسات، تنها علامت هستند؛ پیشنهادهایی که سیستم عصبی به ما میدهد و دستور نیستند. درنتیجه نباید هميشه به احساسات خود اعتماد کنیم. درواقع فکر میکنم که باید تا احدی آنها را زیر سؤال ببریم.
بسیاری از افراد یاد میگیرند که به علل متعدد شخصی، اجتماعی یا فرهنگی، احساسات خود را سرکوب کنند (خصوصاً احساسات منفی را). متأسفانه انکار کردن احساسات منفی، به معنای انکار کردن مکانیسم بازخوردی ست که کمک میکند فرد مشکل را برطرف کند. درنتیجه بسیاری از این افراد در تمام طول زندگی خود در مواجهه با مشکلات مشکل دارند، و اگر نتوانند مشکلات خود را برطرف کنند، نمیتوانند احساس خوشبختی کنند. به یاد داشته باشید که درد، هدفی دارد.
اما افرادی هم هستند که بیشازحد به احساسات خود بها میدهند. هر چیزی صرفاً به دلیل احساسات توجیه میشود: «من، شیشهی ماشین شما را شکستم؛ جون خیلی عصبانی بودم و نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.» یا: «من، مدرسه را رها کردم و به آلاسکا رفتم؛ چون حس کردم کار درستی ست.».